روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و
مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر
شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما امیدم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد
در زمان زمامداری میرزا حسن خان وثوق الدوله وضع مدارس و وزارت معارف آشفته و پریشان بود. حقوق کارمندان دولت و مخصوصاً معلمان چندین ماه به تأخیر میافتاد و آنان غالباً برای گرفتن حقوق خود ناچار به اعتصاب میشدند.
یک بار ظریفی این بیت را طی نامهای برای نخست وزیر فرستاد:
بهار و خزان رفت و دی میرسد ندانم حقوقات کی میرسد؟
وثوق الدوله که شاعر نیز بود در ذیل نامهاش نوشت:
حقوقـــات نصفش حوالـــه شده بقیه به اقساط هی میرسد.
منبع: هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ص 198
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.
او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون ...
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.
انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.
انیشتین فریاد زد
نیوتون بیرون( سک سک) نیوتون بیرون( سک سک)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...
که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"
پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک)
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!
می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟ بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن. ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومی بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟ ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کردهروباه نباید هنگام محاکمه مرغ، قاضی دادگاه باشد.- مثل چینی