مکث نیوز MaxNews

دانلود آهنگ و فیلم و مطالب جالب و روز دنیا

مکث نیوز MaxNews

دانلود آهنگ و فیلم و مطالب جالب و روز دنیا

شاگرد عاشق

استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی؟

شاگرد: عروسی

استاد: نخیر منظورم اینست که چکاره میشوی؟

شاگرد: داماد

استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی؟

شاگرد: زن میگیرم

استاد: احمق، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی؟

شاگرد: عروس میارم

استاد:  لعنتی، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهند؟

شاگرد : نوه

شماره تلفن ناشناس

ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
دختر :بله ،شما؟
ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !!


شماره ناشناس بعدی :


ناشناس : دوست پسر داری؟
دختر : نه نه اصلا
ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ...
دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....!

من لئو تولستوی هستم

روزی لئو نیکلایویچ تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش باران کرد کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ..

 

محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت :شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را نداد


منبع:مورچه خانوم

کامروا شو


اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم، چطور می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری، طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده ای، احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری، آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

اول خودتو اصلاح کن

دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی

در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر

 تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛

اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید

 و سوم - که از همه تهوع آور بود-

اینکه در آن سن و سال، زن داشت.

 

!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان میگذشتیم  ،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه

زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

و تازه فهمیدم که :

 

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که

 در خودش وجود دارد

فرق احمق و دیوانه


اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک آن بپردازد.

هنگامی که آن مرد سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره‌های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. او تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط تیمارستان، نظاره‌گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: 

از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی!

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: "خیلی فکر جالب و هوشمندانه‌ای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان انداختنت؟"

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه‌ام، ولی احمق که نیستم

نگاه به زندگی

سه تا کارگر توی آمریکا داشتند دیوار یک کلیسا رو آجر به آجر می ساختن.
یکی رد شد به اولیه گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "مگه کوری مسخره!مرده شورت رو ببرن! دارم جون می کنم! چی کار می کنم! وایسادی منو نگاه می کنی!"
به دومی گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "آقا داریم زحمت می کشیم! نون حلال! پول در میاریم! خرج زن و بچه!"
به سومی گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "دارم دیوار زیباترین کلیسای شهرمون رو درست می سازم"!

هر سه، کارگر
هر سه، ساعت کار مساوی
هر سه، به یک اندازه دست مزد می گیرن
ولی نگاهشون به زندگی متفاوت است.
و مهم تر اینکه اینها توی زندگیشون هم برخورد هاشون مبتنی بر همون تفکر و بینش است.

تو اگه بودی چه کاری میکردی؟

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :
ادامه مطلب ...