روزی لئو نیکلایویچ تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش باران کرد کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ..
محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم .
تولستوی در جواب گفت :شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را نداد
منبع:مورچه خانوم
دکتر شریعتی :
«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما
می نشست که برای من مظهر تمام
چیزهای چندش آور بود ،آن هم
به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل
بود، دوم اینکه
سیگار می کشید و سوم - که از
همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و
سال، زن داشت. !... چند سالی
گذشت یک روز که با همسرم از خیابان میگذشتیم ، آن پسر قوی هیکل
ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار
می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که : خیلی اوقات آدم از
آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد
سه تا کارگر توی آمریکا داشتند دیوار یک کلیسا رو آجر به آجر می ساختن.
یکی رد شد به اولیه گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "مگه کوری مسخره!مرده شورت رو ببرن! دارم جون می کنم! چی کار می کنم! وایسادی منو نگاه می کنی!"
به دومی گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "آقا داریم زحمت می کشیم! نون حلال! پول در میاریم! خرج زن و بچه!"
به سومی گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "دارم دیوار زیباترین کلیسای شهرمون رو درست می سازم"!
هر سه، کارگر
هر سه، ساعت کار مساوی
هر سه، به یک اندازه دست مزد می گیرن
ولی نگاهشون به زندگی متفاوت است.
و مهم تر اینکه اینها توی زندگیشون هم برخورد هاشون مبتنی بر همون تفکر و بینش است.