همه جا با خاندان شما، حتی در جهنم!!!
حاج ابراهیم خان کلانتر معروف به اعتمادالدوله از وزرایی است که در دورهی سه پادشاه و دو سلسلهی حکومتی وزارت کرده و به ترتیب وزارت لطفعلی خان زند، آقا محمد خان قاجار و فتحعلی شاه قاجار را به عهده داشته است.
او در دوران وزارت خود مطابق رسم معمول اقوام و اطرافیان خود را به مناصب مهم و نان و آبدار منصوب میکرده است.
میگویند روزی یکی از اهالی شیراز که از ستمهای حاکم آن شهر ـ که یکی از اقوام حاجی بود ـ به شدت آزرده شده بود، برای دادخواهی به تهران آمده و نزد اعتمادالدوله رفت و به شرح ظلم و ستمهای حاکم و مشکلات مردم پرداخت، و از او خواست که حاکم شهر را عزل کرده و حاکمی عادل به جای وی منصوب کند ولی حاجی به جای این کار به وی توصیه کرد که بهتر است از آن شهر نقل مکان کرده و به شهر دیگری مثلاً اصفهان برود اما مرد شاکی از حاکم اصفهان هم ـ که باز یکی از اقوام حاجی بود ـ اظهار ناراحتی کرده و گفت که از آشنایانی که در اصفهان دارد مطالبی شنیده است که مطمئن است در آن شهر هم نمیتواند به راحتی زندگی کند. اعتمادالدوله چند شهر دیگر را برای زندگی به مرد شاکی پیشنهاد کرد، اما باز وی با ذکر بستگی حاکم آن شهر به خود حاجی مدعی میشدکه در آن شهر نیز مردم از امنیت و زندگی راحت برخوردار نیستند. حاجی که بسیار عصبانی شده بود گفت که با این حساب تو دیگر نمیتوانی در این مملکت زندگی کنی و بهتر است بمیری و به جهنم بروی!
مرد در پاسخ گفت که گمان نمیکنم که در آنجا نیز راحت باشم، زیرا قبل از من مرحوم پدر شما به آنجا رفته است و در نتیجه در آنجا نیز از ظلم خاندان شما در امان نخواهم بود.ملا نصرالدین همیشه اشتباه میکرد
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند.
دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره.
اما ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب میکرد.
تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور دست میانداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه ی طلا را بردار.
این طوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم.
شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهامکشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشستمردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی هم از کشیش پرسیدپدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری استمردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شدبعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟مردک گفت من روماتیسم ندارماینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.
مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان(ع)
آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
" ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و
دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."
سلیمان به مورچه گفت :
"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا
درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با
ایمانت فراموش نکن
همین
چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم
دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: بنشینید «یولیا واسیلی
اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و
آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به
شما بدهم این طور
نیست؟
- چهل روبل
.
- نه من یادداشت
کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای
من کار کردید.
- دو ماه و پنج
روز
-
دقیقاً دو ماه،
من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از
آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودید و
برای قدم زدن بیرون میرفتید.
" ملاقات با خدا "
" Meeting With God "
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ،پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود .فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود . او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند
« امیلی عزیز ،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا »
ادامه مطلب ...